ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

اولین آمپول ریحانه جونم

عزیزم امروز هم حالت بد بود تب واستفراغ خیلی بی قراری وکسل کل رختخوابای تختت وتخت مارو کثیف کر ی خیلی نگرانتم عزیزم عصر هم بالا اوردی تا بردیمت درمانگاه تخصصی ابوذر که خیلی شلوغ بود اونجا دوبارع توردی بالا واز شدت تب سرخ شده بودی ومینالیدی رفتم با پذیرش رف زدم قبول کردن زودتر توبت بدن باکلی خواهش!دارو برات نوشت وامپول وقتی زدی خیلی گریه کردی من که رومو کردم اونور خیلط نگرانتم بیحال ونا ارومی عزیزم انشالا زود خوب شی گلکم بهت نمیاد اینطوری!
23 آبان 1393

دخمل گل وپسمل نازم

عزیزای دلم سلام الان ساعت 2:8دقیقه نیمه. شب 22ابانه وحدوا دو ساعته از منزل عمه اومدیم خونه اخه تولد محمد بود خوب وخوش گذشت ولی دخترم خیلی پفک وکالباس وهلع وهوله خورد واخرای برنامه غر میزدی وکسل شدی!تا اومدیم خونه دم در تو ماشین یه عالمه اوردی روم بالا خیلی ترسیدی وگریه کردی تا با گریه بردمت بالا که ز ود عوض کنبم لباسامونو اخه خیلی کثیف شدیم!تا اومدم داخل تو راهرو دیدم یه گربه ی تپل داره نگاه میکنه خیلی ترسبدم وجیغ زدم تا فرار کرد از پنحره اخه باز بود!خلاصه زیر دلم درد گرفت هم نگران دخملم بودم که با این حالش گریه میکرد وهم نگران پسرم تا خالا به زور خوابیدی دخترن چند بار دیگه اوردی بالا میترسم دوباره حالت بد یشه تو خواب میسپارمتون به خدا
22 آبان 1393

کارهای جدید ریحانه جونم

سلام  بر گل مامانی عزیز دلم تا حالا خیلی چیزا یاد گرفتی مثلا میگم یا شملا میگی علیییییییی بینی وگوشتو نشون میدی به شیشه شیرت و.  ..من(!)میگی می می از پیش پارک که رد میشیم میگی تاب تاب عباسی البته نه اینطورکامل اهنگ وریتمشو میگی تا تا ...   ویادت دادم نوحه امام حسین که شنیدی سینه  بزنی*عزیزدلم الان تو بغلم خوابیدی یه دستت شیشه یه دست دیگت لاک!راستی چند روزه یاد گرفتی میگی لا ...لا یعنی برام لاک بزن  یه چیز خنده دار دیگه حدود یک ماهه وقتی میبرمت دستشویی میگم بشین وزور بزن . ومیشینی وزور میزنی 0!!! مادر به فدات الهی ...
8 آبان 1393

سونوی دوباره ونگرانی مامان

سلام بر گل پسرم عزیزم چون دکتر از قبل بخم گفته بود بخاطر درد زیر دلم سونو بدم وطول سرویکس شوشتر که بودم یعنی 3ابان رفتم سونو خیلی معطل شدم اجی ریحانه هم اذیت میکرد ولافمون کرد من ومامان جون رو!تا بالاخره نوبتم شد خیلی اضطراب داشتم وخداروشکر همه چیز  خوب بود 21هفته و4روز بودی وزنت هم 435گرم بود مادر فدات  جنسیتت رو هم نوشت وگفت پسملی! انشالا سالم بیای بغلم الان ایام محرم وامروز 4محرم بود امسال انشالا برا مراسمها تو شکممی وسال دیگه انشالا تو بغلمی راستی دیروز وسایل ولباسهاتو مرتب کردم ویگی از باکسهای اجی رو برات خالی کرد م ولباسهای گوگولیتو چیدم تا مامان جون هم وسایلتو که اورد میچینیم دوباره اخه مامان جون سیمین هم کلی برات لباس خریده...
8 آبان 1393
1